فرشته ی از خاک و گل سرشته

تابستان ها کمر درختان خم می شد از آن همه آلو و زردآلو و قطره طلا. حتی از خیل عظیم بستگان و دوستان هم کاری ساخته نبود. اینجا بود که در میانه باغ پدربزرگ اجاقی افروخته می شد و مادر و مادرش و مادربزرگش هر سه دست به کار می شدند.

سنگین ترین قسمت کار زمانی بود که مادر دستش را در میان آن مایع غلیظ چسبناک قهوه ای می گرداند تا به سختی از میان صافی پلاستیکی عبورش دهد. بعد از آن مادربزرگش بود و سفره های بزرگی که در سرتاسر پشت بام پهن می شد و توری های تمیزی که مانع جاخوش کردن حشرات مزاحم بودند.

دست آخر من بودم که زیر نگاه رضایتمند آن سه با لذت آن همه ترشی را می مکیدم و صورتم در هم می رفت.

حالا

کمر درختان باغچه کوچکم خم شده، اما مادربزرگش سالهاست که از میان ما رفته. مادرش به خاطر هشت سال پرستاری مداوم از پدربزرگ که زمین گیر شده بود خود زمین گیر شده و کوچکترین تکان ناگهانی می تواند منجر به قطعی نخاع و فلج همیشگی اش شود. خودش هم ملاقات ممنوع در گوشه ای از آی سی یو جا خوش کرده.

حالا برای این که فراموش کنم یا حتی تحمل کنم، بغضم را فرو می خورم و تا نیمه های شب، به تنهایی، دستم را در میان آن مایع غلیظ چسبناک قهوه ای می گردانم.

چهارشنبه 29 تیر 1390

احترامتو نگه دار

خیابان را دور می زنم. لاستیک ماشین روی خط کشی عابر پیاده جیغی می کشه. پیرزن و مردی که در حال عبور از عرض خیابان هستند بدون توجه به این که حداقل سه متر با آنها فاصله دارم و سرعت اتومبیلم حداکثر 20 کیلومتر در ساعته با صدای بلند بد و بیراه می گن. می خوام چیزی بهشون بگم که یادم می افته احترام بزرگتر واجبه، پس خفقون می گیرم.

***

توی بانک نشستیم. پیرزنی وارد می شه و بدون این که نوبت بگیره و بی توجه به جمعیت منتظر به سراغ یکی از باجه ها می ره. لحن تند و پرخاشگر پیرزن توجه همه را جلب می کنه. در تمام مدت صندوقدار سعی می کنه که با ادب و آرامش جواب پیرزن را بده اما پیرزن همچنان مشغول بداخلاقیه. همه دلمون می خواد یه چیزی بهش بگیم اما از بچگی بهمون گفتن احترام بزرگتر واجبه پس خفقون می گیریم.

***

همه اتومبیل ها ناچارن که از سمت راستش سبقت بگیرن. وقتی از کنارش رد می شم پیرمردی رو می بینم که دو دستی فرمان را چسبیده با سرعت 60 کیلومتر در خط سبقت اتوبان رانندگی می کنه. چیزی نمی تونم بهش بگم آخه احترام بزرگتر واجبه. پس خفقون می گیرم.

***

با این که خرداد ماه گرمای هوا بیداد می کنه اما هنوز سیستم گرمایشی ساختمان روشنه. به مدیر ساختمان شکایت می کنم که «همه جا صحبت از صرفه جویی در مصرف انرژیه و هنوز شوفاژهای این ساختمون روشنه» آقای مدیر با عصبانیت توضیح می ده که هفته قبل دو روزی شوفاژها را خاموش کردند و در پی اعتراضات شدید برخی از ساکنین به قول ایشان «پیر و پاتال» ناچار به روشن کردن مجدد آن شدن. وقتی می گم «خوب اونها یک کم لباس کلفت تر بپوشن» جواب می ده که «خانم اگه جرات داری خودت بهشون بگو». از شدت گرما ناچار به نصب کولر گازی می شیم. یکی از همون همسایگان معترض وقتی خبردار می شه می گه «وا… امسال سال صرفه جوییه و شما کولر گازی نصب کردین». می خوام یه چیزی بهش بگم که یادم می افته احترام بزرگتر واجبه، پس خفقون می گیرم.

***

از بچگی به ما یاد دادن احترام بزرگتر واجبه اما هیچ کس به این بزرگترها یاد نداده که احترام هر کسی دست خودشه؟

سه شنبه 21 تیر 1390

چگونه یک کلیپ بسازیم

مواد لازم:

*
لوکیشن: هر چه بی‌ربط‌تر بهتر، مثلاً پشت بام یک برج نیمه کاره، یا یک زیرزمین کثیف و نامرتب
*
داف مکش مرگ ما: برای کلیپ‌های اینور آب: یک عدد با موهای بلوند، دماغ عملی، لب‌های پروتز و یک خروار آرایش؛ برای کلیپ‌های آنور آب: هر چه بیشتر بهتر، دامن به طول یک وجب و یک دنیا عشوه شتری و رقص از نوع خردادیان از واجبات است
*
در کلیپ‌های اینور آبی می‌توان به جای داف مذکور از چند تا پسر جوان با مدل رقص جوات هم استفاده نمود
*
ماشین خفن: یا خیلی قدیمی (قبل از جنگ جهانی دوم) یا خیلی جدید؛ لامبورگینی و رولز رویس در الویت هستند.
*
سیگار: برای نشان دادن احساس خواننده بهتر است که برگ باشد
*
مشروب: برای اینور آب: چند تا شیشه نیمه پر با چند گیلاس (وجود حداقل یک شیشه ابسلوت در صحنه از واجبات است ـ اگر ندارید از همسایه قرض کنید)، برای آنور آب: اگر نبود هم خیلی مهم نیست
*
شعر بند تنبانی: یک عدد
*
آهنگساز: همین قدر که بلد باشد چند دانه نت را پشت سر هم بگذارد و همین ریتم را صد بار در یک آهنگ تکرار کند کافیست
*
تنظیم کننده: برو بابا حال نداری
*
خواننده: ترجیحاً تا به حال از یک فرسخی کلاس موسیقی و آواز رد نشده باشد. آنهایی که از مامانشان قهر کرده‌اند در الویت هستند
*
رپر: هر چه بد دهن‌تر بهتر
*
لباس: برای اینور آبی شلوار جین سنگ شور با تی‌شرت درب و داغان، در صورتی که خواننده اضافه وزن داشته باشد تی‌شرت باید دو سایز کوچک‌تر باشد. برای آنور آب: کلاس پایین‌ها با همان لباسی که به سر صحنه آمده‌اند می‌خوانند و کلاس بالاها حتماً باید کت و شلواری بپوشند که از روی لباس‌های طراحان مشهور دوخته شده.

صحنه، نور ، صدا، اکشن

خواننده با شور و شوق و احساس در حالی که چشمانش را خمار کرده و به دوربین زل زده می‌خواند: از عشق تو چون مرغم گر باور نداری قدقد.

در لابه لای این ابیات پر محتوی رپر هم سعی می‌کند قیافه خشنی به خود گرفته و هر چه می‌خواهد دل تنگش نثار عشق کذائی می‌کند.

در همین اثنا در کلیپ‌های اینور آبی داف مذکور در حالی که قیافه شاعرانه‌ای گرفته به دوردست‌ها خیره می‌شود و گاهی زیرلب به همراه خواننده زمزمه می‌کند. پسران جوان هم به اجرای حرکات ژان گولری مشغولند.

در کلیپ های آنور آبی کلیه داف‌ها با لباس های آنچنانی در وسط بیابانی خشک و بی آب و علف بابا کرم می‌رقصند.

کلیپ‌های خارجی هم دست کمی از این‌ها ندارد. این طور که پیش می‌رود انشاءالله در سال‌های آتی شاهد کلیپ‌های پورنو با حرکات موزون خواهیم بود.

شنبه 18 تیر 1390

خاطره ای از یک مادرشوهر بالقوه

دیروز تصویری مربوط به تست هوش به گل پسر نشان دادم. پس از جواب دادن گفت: «من هم وقتی بخوام زن بگیرم اول ازش یه تست هوش می گیرم».

– خوب اگه معلوم بشه که هوشش کمه چکار می کنی؟

+ یه نامه براش می نویسم و می گم که منو فراموش کنه.

– اگه باهوش بود چی؟

+ اونوقت یه تست دیگه ازش می گیرم ببینم جنبه شوخی داره یا نه.

– بعدش؟

+ باید ببینم می تونه دروغ بزرگ بگه*. خیلی باحاله که آدم بتونه دروغای گنده بگه.

– اگه تونست دروغای بزرگ بگه چی؟

+ بعدش با هم نامزد می کنیم. بقیه چیزا رو هم تو دوران نامزدی می فهمم. فقط باید قبل از نامزدی حواسم رو جمع کنم وگرنه پول مراسم نامزدی حروم می شه.

من که رسمن جلو پای ایشون لنگ انداختم.

خدا رو شکر که فکر نمی کنه باید با اولین کسی که سر ر اهش قرار گرفت ازدواج کنه.

* شب قبلش یک قسمت از سریال شبهای برره را می دیدیم. داستان از این قرار بود که هر کس بتونه بزرگترین دروغ عشقولانه رو بگه برنده می شه .

پ.ن: قابل توجه جوانان دم بخت.

شنبه 11 تیر 1390

من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان

دریا دادور – تاب بنفشه

دریا دادور – باز بهار

داریوش – دنیای این روزهای من

داریوش – شکنجه گر

دوشنبه 6 تیر 1390

گروه خودی و غیر خودی

[مظفر] شریف [دانشمند ترک مقیم امریکا] در سالهای ۱۹۴۹، ۱۹۵۳ و ۱۹۵۴ در امریکا یک اردوی تابستانی برای جوانان تشکیل داد.

در این اردو ۲۴ نفر جوان تقریبا ۱۲ ساله شرکت داشتند که همگی از نظر روانی سالم و از نظر اجتماعی و اقتصادی (خانواده) دارای شرایط مشابه بودند، اما یکدیگر را از قبل نمی شناختند.

شریف، دو نفر دانشجو را نیز مامور مشاهده و نظارت کار این جوانان کرده بود، که در بازیها و فعالیتهای این جوانان با علاقه شرکت می کردند، لیکن هیج گاه رفتاری از خود نشان نمی دادند که آنها را به عنوان سرپرست و رهبر گروه بپندارند.

و اما خود آقای شریف در نقش سرایدار ساده لوح مزرعه سبز و خرمی که اردو در آنجا تشکیل شده بود، ظاهر می شد و گاهگاه سوالات ابلهانه ای می کرد که حمل بر بی اهمیتی و نادانی او شود، تا کسی او را مزاحم خود نپندارد. به تدریج هیچ یک از نوجوانان از سوالات به ظاهر احمقانه او دلگیر نمی شدند و در حضور وی، از صحبتهای خصوصی و اظهار مکنونات دل خودداری نمی کردند. بدین ترتیب، شریف از بسیاری از جزئیات مطلع می شد.

آزمایش در چهار مرحله انجام گرفت، که هر مرحله در حدود سه تا چهار روز طول می کشید:

۱ ـ در مرحله اول (۳ تا ۴ روز اول) بچه ها فرصت یافتند، همدیگر را بهتر بشناسند و با یکدیگر بطور آزادانه دوست شوند. بدین ترتیب گروهکهایی بطور آزادانه بوجود آمد که در هر یک از آنها، بچه ها به یکدیگر علاقمند شده بودند.

۲ ـ در مرحله دوم، در آغاز بوسیله روش سوسیومتری بر اساس یک پرسشنامه، میزان و شدت روابط و علاقه بچه ها نسبت به یکدیگر بررسی شد. پس از آن، بچه ها علیرغم میل خودشان، به دو گروه ۱۲ نفری تقسیم و لذا دوستان جدید اجباراً از یکدیگر جدا شدند. اما طولی نکشید که در این گروههای مصنوعی همبستگی شدیدی بوجود آمد و اعضا هر یک از آنها احساس تعلق خاطر (احساس «ما») نسبت به گروه خود پیدا کردند، به طوری که بعد از مدت کوتاهی هیچکس افسوس روابط دوستی اولیه را نمی خورد.

۳ ـ مرحله سوم تقریبا خود به خود در پی مرحله دوم بوجود آمد. بدین معنی که در هر یک از گروهها سوالاتی در زمینه مقایسه دو گروه با هم پیش می آمد … مثلا: «ما همه کارهایمان را به این خوبی انجام داده ایم … ما ورزشکارهای رزنگی هستیم … اما آنهای دیگر (گروه دیگر) چطور؟ حتما کارهایشان به این خوبی پیش نمی رود. اصلا آنها نمی توانند خودشان را با ما مقایسه کنند …»

بدین ترتیب گروههای خودی و غریبه بوجود آمدند که هر یک مایل به مقایسه خود با دیگری بودند. از این رو یک مسابقه ورزشی و تیمی ترتیب داده شد. طی این مسابقه خشونت ها و درگیری های شدید (از جمله زد و خورد) بین دو گروه بوجود آمد. گروه ها یکدیگر را به بی صداقتی متهم می کردند. فحش ها بود که رد و بدل و میوه هایی که به سوی هم پرتاب می شد. شبها حتی چادر گروه ها مورد حمله قرار می گرفت و بالاخره حتی «پرچم» گروه رقیب نیز سوزانده شد.

در فاصله بین مسابقات و زد و خوردها، هر یک از دو دانشجوی ناظر، در گروه خود، نظرات بچه ها را درباره گروه دیگر جمع آوری و ثبت می کردند. در نتیجه اعضا هر یک از گروه ها، گروه خود را «خودی» و گروه دیگر را «غریبه» می دانست و بدین ترتیب هر یک گروه خود را مثبت ارزیابی می کردو «باشهامت»، «بااستفامت» و «مرتب» می خواند و گروه رقیب را «حقه باز»، «جر زن» و «کثیف» …

۴ ـ در مرحله آخر (که مهمترین قسمت کار بود) نوبت به بازگرداندن مجدد دو گروه به یک گروه واحد، یعنی ایجاد وحدت و انسجام بین کلی ه۲۴ نفر جوانان شرکت کننده در اردو می شد. بدین منظور اقدامات زیر به عمل آمد:

الف ـ ایجاد «دشمن مشترک»: یک مسابقه ورزشی بین همه بچه های اردو از یک طرف و تیم یک شهرک نزدیک از طرف دیگر، ترتیب داده شد که در پی آن (فعالیت مشترک و کنش متقابل شدید)، جوانان اردو در مقابل دشمن مشترک، سخت احساس همبستگی می نمودند.

ب ـ ایجاد «نیاز مشترک»: لوله آب اردوگاه (به طور مصنوعی) خراب شد و در نتیجه همه جوانان با زحمت زیاد مجبور به رفتن به تپه ها و چشمه ها و یافتن و برطرف کردن نقص شدند.

ج ـ ایجاد «منافع مشترک»: بعد از تعریف زیاد از یکی فیلم سینمایی و ترغیب به کرایه آن، بچه ها همه پس اندازهای خود را روی هم گذاشتند تا بتوانند آن فیلم را کرایه کنند.

د ـ ایجاد «خوشحالی مشترک»: یک برنامه گردش جمعی به مناطق بسیار جالب و زیبا ترتیب داده شد و بچه ها برای آماده کردن خود و فراهم آوردن شرایط و مقدمات لازم شدیدا و صمیمانه با یکدیگر همکاری می کردند. در این گونه فعالیت ها، همه دشمنی های قبلی بین دو گروه از بین رفت و بررسی مجدد با همان روش سوسیومتری نشان داد که از نظر بچه ها دیگر تفاوتی بین گروه خودی و گروه غریبه وجود نداشت و همه شرکت کنندگان در اردو به عنوان یک گروه و همه آدم های خوب توصیف شدند.

رفیع پور، فرامرز؛ آناتومی جامعه: مقدمه ای بر جامعه شناسی کاربردی؛ تهران: شرکت سهامی انتشار، چاپ سوم؛ ۱۳۸۲، صص ۸-۱۲۶

افسانه آفرینش

هرمزد، چون همه چیز را می دانست و به وجود اهریمن نیز آگاهی داشت، پس پی برده بود که جنگی میان او و اهریمن روی خواهد داد. از این رو آغاز به آفرینش جهان کرد، جهان در مدت سه هزار سال، تنها عالم ارواج بود. پس اهریمن روشنایی را دید و به آن حمله کرد و شکست خورد و در تهیه ی جنگ جدیدی با هرمزد شد و دیوها و دروج ها را بیافرید، هرمزد به او گفت بیا تا صلح کنیم، اهریمن نپذیرفت ولی راضی شد که موعدی برای جنگ معین شود؛ این موعد سه هزار سال بعد معین گردید. هرمزد دانا می دانست که سه هزار سال نخستین به خواست و اراده او خواهد گذشت و در سه هزار سال دوم اراده او و اهریمن به هم خواهد آمیخت و در سه هزار سال سوم، اهریمن توانایی خود را از دست خواهد داد … پس هرمزد به آفریدن جهان مادی پرداخت و در آغاز آسمان و هومینا (اندیشه نیک) و روشنایی مادی و دین مزدیسنا و امشاسپندان را آفرید. پس از آن آب و زمین و درختان و چارپایان و در پایان آدمی را آفرید. اهریمن مشغول آفرینش چیزهای بد شد. از آفرینش هرمزد، نخستین حیوان، گاو و نخستین انسان، کیومرث بود.

پس از چندی اهریمن به پا خواست، او نیز:

… جانوران آزارنده و زهردار چون مار و کژدم و وزغ در زمین پراکند چنان که به قدر سر سوزن جایی خالی نماند. سپس بر گاو و کیومرث تاختن آورد و آز و نیاز و رنج و تشنگی و ناخوشی و خواب را بر آنها چیره ساخت … در مدت چهل سال مشیک و مشیانک که آدم و حوای ایرانیان باشند از خاک روییدند … هرمزد به آنها گفت شما آدمید، شما نیاکان بشرید، باید نیکوکار و نیک اندیش و نیک گفتار باشید و دیوان را نیز نپرستید.

راوندی، مرتضی؛ تاریخ اجتماعی ایران / جلد اول / تاریخ کهن ترین ملل باستانی از آغاز تا اسلام؛ تهران: موسسه انتشارات نگاه، 1383؛ صص 18-17)

دوشنبه 30 خرداد 1390

دیروز کاشمر، امروز خمینی شهر، فردا …

تنبیه کارکردهای فراوانی دارد که شاید بتوان متنبه شدن فرد خاطی را ساده ترین و پیش پا افتاده ترین آن ها در نظر گرفت. در حقیقت کارکرد اصلی تنبیه پیشگیری از وقوع جرم است؛ به عبارت دیگر روشی است تا به افراد نشان دهیم در صورت انحراف از مسیر درست زندگی چه عاقبتی در انتظار آن هاست.

از دیگر کارکردهای تنبیه می توان به التیام بخشیدن وجدان جمعی که در اثر وقوع جرمی جریحه دار شده و نیز ایجاد حس امنیت و اعتماد در جامعه اشاره کرد. اما هدف از این نوشته کارکرد اصلی آن یعنی پیشگیری از وقوع جرم است.

اخیراً خبری دردناک در رسانه ها منتشر شد. در نزدیکی روستای قوژد در شهرستان کاشمر بیش از ده مرد به طور گروهی زنی را مورد تجاوز قرار دادند. لازم به ذکر است که قربانی نه پوشش نامناسبی داشت و نه الکل نوشیده بود. متجاوزین ابتدا دستگیر و سپس آزاد شدند و پس از آن مجدداً دستگیر گردیدند. اما پس از گذشت حدود یک ماه و نیم از این قضیه هنوز اقدامی قضایی بر روی این پرونده صورت نگرفته است.

چند روز پیش نیز شاهد وقوع جرمی تقریباً مشابه در خمینی شهر اصفهان بودیم. افرادی متعرض مجلس جشنی که در باغی برگزار شده بود گردیده و پس از ضرب و شتم و زندانی کردن مردان به زنان حاضر در مهمانی تجاوز کرده و متواری گردیدند. متاسفانه نیروی نیروی انتظامی آن گونه که وظیفه داشت و از آن انتظار می رفت عمل نکرد و پس از گذشت چندین روز هنوز برخی از مجرمین این حادثه دستگیر نشده اند و مسئولین هم مطابق معمول به جای حل مسئله به پاک کردن صورت آن پرداختند (سخنان امام جمعه خمینی شهر خود نمونه ای بر این مدعاست).

به نظر می رسد طبق رویه ای که قوه قضائیه در این زمینه پیش گرفته است یعنی دور افتادن از کارکرد اصلی تنبیه، در آینده ای نه چندان دور شاهد جرایمی از این دست خواهیم بود؛ مگر آن که آقایان بپذیرند که امنیت اجتماعی یه این معنی است که زنان بتوانند بدون ترس و واهمه در خیابان ها و نیز منازل شخصی خود حاضر شوند.

***

بی ربط مرتبط: کافی است کمی به عقب برگردیم و حوادث کشورهایی را بررسی کنیم که در سالهای نه چندان دور درگیر جنگ داخلی بودند: هائیتی، روآندا، بوسنی، افغانستان و … و این اواخر هم لیبی. می بینیم که در تمامی آنان از تجاوز به زنان (علی الخصوص تجاوز گروهی) به عنوان حربه ای برای ایجاد رعب و وحشت در میان مردم استفاده شده است!!!

یکشنبه 29 خرداد 1390

نه مهر فسون نه ماه جادو کرد

کافی بود از فرط نا امیدی بهش بگی می‌خوام خودمو سر به نیست کنم یا مثلا خودم رو از بالای بلندترین ساختمون شهر پرت کنم پایین. ازت می‌خواست صبر کنی تا حاضر بشه و همراهت بیاد. مبادا که تنها بری.
تو راه کلی برات صغری و کبری می‌چید و وقتی رسیدید به ساختمون کذائی پیشنهاد می‌داد که این دم آخری به جای استفاده از آسانسور از پله‌ها بالا برید. تو راه پله‌ها چنان مخت رو بیل می‌زد که به نیمه‌های راه نرسیده از خیر ماجرا می‌گذشتی و به جای این که مغزت پخش خیابان بشه، سر از دورترین کافی شاپ در می‌آوردین و در حالی که کافه گلاسه‌هاتون رو مزه مزه می‌کردین درباره زندگی و هر چیز مربوط و نامربوط دیگه حرف می‌زدین. وقتی هم که خسته و کوفته بر می‌گشتی خونه فراموش می‌کردی که همین چند ساعت پیش می‌خواستی سر به تن خودت و دنیا نباشه و چه خیال‌های احمقانه‌ای توی سرت وول می‌زده.
حالا داره با شوهر و پسرهاش تو ژنو زندگی می‌کنه.
*
کافی بود بری در خونشون و بگی می‌خوای برای خرید سنجاق سر بری اون سر شهر تا اونم ظرف سه سوت لشکر بی پایان دختر خاله‌ها و دختر عمه‌ها رو بپیچونه و با تو بیاد اون سر شهر تا احمقانه‌ترین و بی‌اهمیت‌ترین سنجاق سر زندگیت رو بخری.
تو راه رفت و برگشت نیازی نبود دنبال بهانه‌ای برای شاد بودن بگردی. فقط کافی بود تو همون هوایی که اون نفس می‌کشید تنفس کنی تا احساس کنی چقدر شادی. موقع برگشتن هم از فرط صحبت و خنده سر درد می‌گرفتی اما در عوض از خودت، از زندگی و از همه آدم‌ها راضی بودی.
حالا داره با شوهر و دخترش تو تورینو زندگی می‌کنه.
*
کافی بود بهش زنگ بزنی تا از تن صدات بفهمه که چه مرگته و بپرسه: «باز فلان مرگت شده؟» و دو تایی بشینید و زار زار گریه کنین و بعد از تنها پنج دقیقه صدای قهقه‌تون بره هوا چون یادتون میاد که دفعه آخری که یکی‌تون یه مرگش شده بوده چه دسته گلی به آب داده بودین (و تعداد این دسته گلها درباره شما دو تا حد و مرزی نداره).
وقتی هم که گوشی تلفن رو می‌زاری خیالت راحت باشه که هر چقدر هم یه مرگت بشه باز هم یکی هست که می‌تونی باهاش در آن واحد هم بخندی و هم گریه کنی.
حالا داره با شوهر و دخترش تو ونکوور زندگی می‌کنه.
*
گاهی وقتها روزها بدجوری کم میارمشون.

شنبه 28 خرداد 1390

معرفی کتاب: پاییز پدرسالار

ـ پاییز پدرسالار
ـ گابریل گارسیا مارکز
ـ ترجمه محمد فیروزبخت
ـ انتشارات گلشائی
ـ تهران: ۱۳۶۹
ـ ۳۷۳ صفحه

اهمیتی ندارد اگر تا به حال اسم رئالیسم آن هم از نوع جادوی اش به گوشت نخورده باشد. مهم هم نیست که ندانی مارکز این کتاب را در سال ۱۹۷۵ نوشته یا در سال ۲۰۲۰. حتی فرقی نمی کند اگر ندانی شخصیت اصلی پدر سالار برگرفته از شخصیت فرانسیسکو فرانکو است یا پول پوت یا بن علی یا موسولینی یا هر کس دیگری.

تنها کافی است قرن ها زیر سایه استبداد زندگی کرده باشی تا با خواندن این کتاب بفهمی دیکتاتورها از شرق تر از خاورمیانه تا غرب تر از دریای کارائیب همه از یک تبار و ریشه اند.

فرازهایی از کتاب:

تاکید زیادی داشت تا خود نیروهای مسلح را فرماندهی و صیانت نماید. نه باین دلیل که نیروهای مسلح با قدرت تمام او را پشتیبانی و تایید می نمودند، بلکه چون آن ها طبیعی ترین دشمنان خوفناک او بودند. (ص ۲۴)

شخصا مسئولیت بازپرسی از زندانیان را به عهده گرفت و به خود می گفت، کاری کنم تا آنها با اشتیاق چیزی را که قلبم مایل به شنیدن آنست، به من بگویند. (ص ۵۵)

این بی شعوری تاریخی در شامگاهی که به افتخار ورود تفنگداران دریایی به فرماندهی دریاسالار هیگ گینسون ضیافتی برپا شده بود به اوج خود رسید. آن شب وقتی که بندیسیون آلواردو پسرش را در اونیفورم با مدالهای طلا و دستکشهای مخملی دید، نتوانست غرور مادرانه خود را کنترل نماید. از این رو در برابر هیات دیپلماتیک با صدای بلند و هیجان زده اظهار داشت «اگر می دانستم پسرم رئیس جمهور خواهد شد، او را به مدرسه می فرستادم، بله آقا» (ص ۷۴)

نظرش این بود که مملکت بدون قهرمان مانند خانه ای بدون درب است. (ص ۸۵)

خود را برای مرگ بدون مقاومت آماده نموده ام چون درافتادن با پیرمردی که از دوردست ها بدون هیچ انگیزه ای جز اشتهای سبعانه بر فرمانروایی آمده، بی فایده است. (ص ۹۱)

شور و حرارت جوان چنان او را دستخوش هیجان نمود که پرسید: چرا می خواهی خودت را به این معرکه بیاندازی؟ و جوان بیگانه بدون هیچ شرمی جواب داد: عالیجناب، چه افتخاری بزرگتر از مرگ در راه وطن؟ آنگاه او با تبسمی رحم آمیز در پاسخ گفت: احمق نباش جوان. و ادامه داد: وطن یعنی زنده ماندن. (ص ۱۵۳)

کلیسا طرفدار همان کسی است که فرمان می دهد. (ص ۱۷۱)

دوره محافظه کاران چنین دوره ای بود. دوره نفرین وطن، دوره ای که خدا بیش از دولت توانا بود و قدرت فرماندهی داشت. (ص۲۴۴)

مردم برای بیشتر ترسیدن باید کمتر بفهمند. (ص ۳۴۰)

مشاور عزیز، هیچگاه حقیقت را به من نگویید، چون ممکن است آن را باور کنم. (ص ۳۵۵)

واقع امر این بود که آن قدر جوانک را شکنجه کرده بودند که اگر در بدو امر دشمن نبود، اکنون به دشمنی خونین بدل گشته. (ص ۳۶۱)

***
مطالب خواندنی:
زحمت لباس امپراتور و مباشر اعظم
راههایی برای زندگی بهتر

سه شنبه 24 خرداد 1390